روزی مجنون در بیابانی به شوق دیدن لیلی می دوید . او چهره ی لیلی اش را در پشت کاروانی دید که به جماعت ایستاده بودند . به همین سبب بدون توجه ، صف نماز کاروان را بر هم زد و به سوی لیلی اش شتافت .کاروان نمازشان را شکستند و کسی را فرستادند تا او را به نزد مهتر بیاورد . هنگامی که مجنون را کشان کشان آوردند
مهتر کاروان بدو گفت : که هستی جوان ؟!
جوان گفت : مجنونم .
مهتر گفت : می دانستم که مجنونی زیرا هیچ عاقلی چنین نمی کند .
مجنون : مگر چه کار خطایی کرده ام ؟!
ای دیوانه تو بین ما و خدایمان فاصله انداختی و صف نماز ما را بر هم زدی ؟"
مجنون که تازه متوجه کار ناشایست خود شده بود اندکی تامل کرد و گفت:
من لیلی ام را دیدم و جماعت شما را ندیدم .گفتم شاید شما هم فقط خدایتان را می بینید .
بازنویسی احمد یوسفی
دیدگاهها (۳)
مریم سادات خطیبی
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۸
پاسخ:
۱۱ بهمن ۹۲، ۱۱:۲۳
محبوبه
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۰۶
سلام
اینقدر به دلم نشست که نتوانستم پیام نگذارم . چون خیلی اهل کامنت نیستم . ولی این چیز دیگری بود .
پاسخ:
۱۹ بهمن ۹۲، ۰۲:۰۸
حرف لر(کانون وبلاگ نویسان لرستان)
۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۹
پاسخ:
۸ خرداد ۹۳، ۰۰:۵۱