پشت سر پدر میایستادم و او نماز را بلند میخواند تا من یاد بگیرم.
کلاس دوم نماز خواندن را به طور کامل آموختم. یک روز پدر گفت: «حالا داخل اتاق برو تا ببینم چطور نماز میخوانی؟»
با شوقی وصف ناشدنی به اتاق رفتم و نماز مغرب را با صدایی بلند خواندم. ولی به جای سه رکعت، چهار رکعت خواندم!
پدر با لبخندی گفت: «آفرین دخترم؛ ولی یک رکعت اضافه خواندی.»
با تعجب پرسیدم: «مگه نگفتید که هر چه بیشتر بخوانیم بهتر است؟»
پدر باهمان لبخندی که به لب داشت جواب داد : «نمازهای یومیه را همانطور که گفتهاند باید بخوانی نه کمتر و نه بیشتر.»
***
امروز بعد از هرنماز مغرب با یاد لبخند پدر دست به دعا بلند می کنم.
خاطرهای از شهید علی اصغر همتی
راوی: فاطمه همتی، دختر شهید
دیدگاهها (۵)
من
۲۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۱
امیر علقمه
۲۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۷
پاسخ:
۳۰ دی ۹۳، ۰۲:۴۰
دریا
۲۹ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۸
پاسخ:
۳۰ دی ۹۳، ۰۲:۴۰
بهنام
۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۵
پاسخ:
۸ بهمن ۹۳، ۱۵:۱۵
hamid
۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۶